اگر دنبال خند،سرگرمی و بازی و هیجان هستید لطفا با خنده بر روی این لینک کلیک کنید

با خنده وارد شوید

ما را با نظرات خود شاد کنید.

با خنده وارد شوید

ما را با نظرات خود شاد کنید.

با خنده وارد شوید
بایگانی
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۱۳ مطلب با موضوع «سوتی» ثبت شده است

۰۹
خرداد
۹۴

ﺩﺧﺘﺮ: ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﻋﻤﻞ ﻗﻠﺐ ﺩﺍﺭﻡ؟

ﭘﺴﺮ: ﺁﺭﻩ ﻋﺰﯾﺰﻡ

ﺩﺧﺘﺮ: ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﻣﯿﻤﻮﻧﯽ؟

ﭘﺴﺮ ﺭﻭﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺷﮑﺶ ﺭﺍ ﻧﺒﯿﻨﺪ ﻭﮔﻔﺖ: ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯿﻤﻮﻧﻢ

ﺩﺧﺘﺮ: ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ،ﺩﺧﺘﺮﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ،ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ

ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ: ﺁﺭﻭﻡ ﺑﺎﺵ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﯽ

ﺩﺧﺘﺮ: ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ﮔﻔﺖ ﮐﻪ

ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﺍﺣﺘﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ؟

ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ: ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﻧﮓ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺨﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ

ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﯽ ﻗﻠﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺪﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ؟

ﺩﺧﺘﺮﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﭘﺴﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻧﺶ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ،ﺁﺧﻪ ﭼﺮﺍ؟

ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ: ﺷﻮﺧﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺑﺎ!ﺭﻓﺘﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﺩ

۰۷
خرداد
۹۴

یعنی سوتی دادم در حد بنز :))))))

به عنوان 1 مهندس میخواستم دیوار رو سوراخ کنم، شک داشتم که از زیر جایی که میخوام سوراخ کنم سیم برق رد شده باشه، واسه اینکه برق نگیرتم فیوز رو قطع کردم، تازه وقتی دیدم دریل کار نمیکنه کلی غصه خوردم که دریل سوخته!

۰۷
خرداد
۹۴

ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﯽ ﺍﯾﻔﻮﻥ ﺩﯾﺪﻡ ﺣﺴﻮﺩﯾﻢ ﺷﺪ .
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺍﭘﻞ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ !
ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺮﻣﻮﺯﯼ ﺯﺩ !
ﺷﺐ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺳﺘﺶ ﯾﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﺳﯿﺒﻪ !
ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﻦ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ؟

۰۶
خرداد
۹۴

آقا من بچه که بودم یکی از تریحات سالمم این بود که جوراب میکردم پام پامو میکشیدم زمین الکتریسیته ایجاد میشد دستم میزدم به اینو اون جرقه میزد ..!!

یه روز به اتفاق خانواده رفتیم خون مادر بزرگم بعد یه نیم ساعت که نشسته بودیم من اومدم برم آب بخورم که دیدم مادر بزرگمینا از این دمپایی ابریا دارن یادمه یه جا خونده بودم اگه با این دمپایی این کارو کنم الکتریسیته بیشتری ایجاد میشه آقا ما اینو پامون کردیم یه نیم ساعت پامو کشیدم رو زمین رفتم تو پذیرایی دیدم بابام داره صحبت میکنه منم رفتم نوک انگشتم صاف زدم نوک بینی پدرم همچین جرقه ایی زد که تا 3تا کوچه اونورتر صداش رفت بقیه داستانم به علت ضربات وارده به خاطر نمیارم

۰۶
خرداد
۹۴

ماه رمضان پارسال بود! هیچکسی هم خونه مون نبود و تنها بودم! حوصله ام بدجوری سر رفته بود! رفتم اتاقم، داشتم همینجوری بین کتاب هام گشت میزدم که یهو چشمم خورد به یک کتاب آموزش آشپزی، که روز تولدم، یکی از دوستان دانشگاهی واسم هدیه گرفته بود!
منم که عاشق ابتکار های جدیدم، جَو منو گرفت و خواستم واسه ناهار یه چیزی درست کنم که انگشت هامم باهاش بخورم! (اصلا هم حواسم نبود که روزه ام، اصلا
)!
رفتم بیرون خرید و برگشتم خونه! طبق کتاب همه ی کاراش رو کردم و بعد از یکی دو ساعت تونستم غذا رو حاضرش کنم!
یه قاشق که تست کردم گفتم به به! عجب غذایی شده و مامانم باید به همچین پسری افتخار کنه! خلاصه جاتون خالی، نشستم خوردمش! یه ذره هم تو یخچال نگه داشتم بمونه تا خلاقیتم رو به رُخ مادرم بکشم! بعد از نیم ساعت دیگه اش گرفتم خوابیدم، بعدش که بیدار شدم، یه دل درد شدید گرفته بودم که بیا و ببین! گلاب به روتون همش میرفتم
WC! فکر میکنم نزدیکای ساعت پنج بود که مامانم رسید و منو تو اون وضعیت دید و منم کل داستانو واسش تعریف کردم که چی شده! هم کتابو بهش نشون دادم و هم وسایل مورد نیازی که هنوز از تو آشپزخونه جمع شون نکرده بودم و روی اُپِن بودن!
مادرم برگشت بهم گفت: پسره ی دیوونه، اولا: تو فرق بین آب و عرق نعناع رو تشخیص ندادی؟؟ دوما: این روغن زیتونه، نه روغن مایع! سوما: این منظورش فلفل دلمه بوده، نه فلفل! چهارما: ادویه هم باید میریختی، پس ادویه ات کووو؟؟ پنجما: تو اصلا میدونی یک حبه یعنی چقدر؟؟؟ اصلا اینارو بیخیالش، بگو ببینم، خِیره سرت مگه تو روزه نبودی؟؟؟

۰۶
خرداد
۹۴

امروز سوار تاکسی شدم، کرایه میشد پونصد تومن... منم یه پونصدی پاره از یه راننده ی دیگه گرفته بودم گفتم بذار قالبش کنم به این بنده خدا و خلاصه همینجوری که تو فکر پارگی پولِ بودم ، یه هو دیدم رسیدم به جایی که باید پیاده بشم

میخواستم تیریپ شخصیت بذارم واسه راننده مِن بابِ پارگی پونصدی، بگم "آقا من همینجا پیاده میشم، ببخشید پولم پارست"

که دیدم دارم از جایی که باید پیاده بشم رد میشم... یه هو حول شدم گفتم:

"ببخشید آقا... من همینجا پاره میشم!!!"

۰۶
خرداد
۹۴

یه بچه 3 ، 4 ساله تو مطب دکتر اومد یک هسته هلو داد بهم منم نازش کردم هسته رو گرفتم انداختم زیر میز

چند ثانیه بعد دیدم دوباره آوردش

این دفعه پرتش کردم یه جای دور دیدم دوباره آورد!

می خواستم این بار خیلی دور بندازمش که بغل دستیم بهم گفت عاقا این بچس، سگ نیست!

طرف بابای بچه بود

۰۶
خرداد
۹۴

کلاس اول ابتدایی بودم تو حیاط مدرسه داشتم سیب میخوردم ، بعد زنگ تفریح ناظم اومد سر کلاسمون و منو اورد جلوی بچه ها و گفت بچه ها امروز نیما یه کار خیلی خوب کرد و سیبی که یه گاز زده بود رو دور ننداخت و توی پلاستیک گذاشت تا بقیشو بعدا بخوره... بعد به من گفت نیما حالا اون پلاستیکی که سیبو توش گذاشتی از جیبت بیار بیرون تا همه بچه ها ببینن و یاد بگیرن . من : آقا نمیشه! ناظم: چرا نمیشه؟ من : آخه سیبو گذاشتم توی پلاستیکش و باهم انداختم دور !!!

۰۶
خرداد
۹۴

مامانم اینا از مکه اومدن

خیلی خوشحال و خندان برگشته میگه با خارجی ها هم حرف زدم

میگم مگه بلدی ...؟

میگه اره ازشون ملیتشونو هم میپرسیدم

کجا made in ؟

? Made in china

? made in Indonesia

کل فامیل ترکیدن یهو

الان دارم تیکه هاشونو جم میکنم

۰۶
خرداد
۹۴

بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط

یکى بردارید. خدا ناظر شماست.

در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچه‌ها رویش نوشت: هر چند تا مى‌خواهید بردارید! خدا

مواظب سیب‌هاست.

خوش آمدید لطفا با نظرات خود ما را خوشحال کنید.با تشکر از حضورتان